انشاء رایگان شماره۳

امیرعلی امیرعلی امیرعلی · 1403/06/05 16:20 · خواندن 1 دقیقه

متن انشاء در زیر آمده است.

روزی روزگاری مزرعه داری زندگی می‌کرد،مزرعه دار هر روز به مزرعه میرفت و کار می‌کرد.او کار هایی مثل کاشتن گندم_برنج_جو و...انجام می‌داد.یک روز به او خبری رسید که طوفانی در راه است و اگر او کاری نکند،تمام محصولاتش از بین خواهد رفت.او تصمیم گرفت یک چادر بسیار بزرگ بر روی مزرعه بزند.او نگران بود که اگر راه حل عمل نکند،تمام کار های او از بین خواهد رفت.طوفان به آنها رسید و خوشبختانه به قدری به مزرعه دار خسارت وارد شد.مزرعه دار کمی ناراحت بود که مقداری از زحماتش بی نتیجه شده است.امّا خوشحال بود که بقیه محصولاتش سالم است و می‌تواند به کار های خود ادامه دهد.

از این داستان نتیجه میگیریم که با فکر می‌توانیم خود را از هر حادثه ای نجات دهیم‌.>>