انشاء رایگان

در این وبلاگ انشاء رایگان گذاشته میشود‌ تمام انشاء ها توسط خودم نوشته شده اند و از هیچ منبعی نیستند.

انشاء رایگان شماره ۴

امیرعلی امیرعلی امیرعلی · 1403/06/06 14:59 ·

https://amiriii.com

در ادامه انشاء رایگان شماره ۴ را می‌خوانیم.

روزی روزگاری پادشاهی زندگی می‌کرد،آن پادشاه به دلیل چاقی نمی‌توانست راه برود.پادشاه از این موضوع بسیار ناراحت بود؛او تصمیم گرفت که یک مسابقه بین پزشکان ترتیب دهد و هر که برنده شد بجز مقام پزشک مخصوص حاکم صد سکه طلا دریافت میکرد.پزشکان هر کدام دارویی درست کردند و به پادشاه دادند،امّا هیچکدام موفق نبودند.یک روز یک روحانی پیش پادشاه رفت و به او گفت که شما فقط با دعا،خوب خواهید شد.پادشاه شروع کرد به دعا کردن و حالش خوب شد و به روحانی گفت چه پاداشی میخواهی روحانی گفت هیچی.پادشاه از آن به بعد قدر لاغری خود را به خوبی می‌دانست و فهمیده بود که به اندازه باید بخورد.>>

 

انشاء رایگان شماره۳

امیرعلی امیرعلی امیرعلی · 1403/06/05 16:20 ·

متن انشاء در زیر آمده است.

روزی روزگاری مزرعه داری زندگی می‌کرد،مزرعه دار هر روز به مزرعه میرفت و کار می‌کرد.او کار هایی مثل کاشتن گندم_برنج_جو و...انجام می‌داد.یک روز به او خبری رسید که طوفانی در راه است و اگر او کاری نکند،تمام محصولاتش از بین خواهد رفت.او تصمیم گرفت یک چادر بسیار بزرگ بر روی مزرعه بزند.او نگران بود که اگر راه حل عمل نکند،تمام کار های او از بین خواهد رفت.طوفان به آنها رسید و خوشبختانه به قدری به مزرعه دار خسارت وارد شد.مزرعه دار کمی ناراحت بود که مقداری از زحماتش بی نتیجه شده است.امّا خوشحال بود که بقیه محصولاتش سالم است و می‌تواند به کار های خود ادامه دهد.

از این داستان نتیجه میگیریم که با فکر می‌توانیم خود را از هر حادثه ای نجات دهیم‌.>>